مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

برای اومدنت چه کارها که نکردم

سلام عزیزم الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم بابات خوابیده طفلک امروز که عمل لایزیک کرد بعدش خیلی درد کشید هیچ وقت این جوری ندیده بودمش من زیاد با عملش موافق نبودم اما خودش دوست داشت عمل کنه من همون اول ازدواجمون خیلی بهش اصرار کردم قبول نکرد اما الان با دیدن همکارش که عمل کرده بود اونم دلش خواست عمل کنه امروز قرار بود بعدش بریم شمال خاله بزرگه دعوت کرده بود همه چی رو هم آماده کردم البته بازم اصرار بابا بود که ماهم بریم اما وقتی از عمل اومد بیرون خودش منصرف شد فردا هم برای برداشتن پانسمانش باید بریم ببخشید پست قرار بود مال تو باشه اما همش از بابا گفتم اونم خیلی دلش می خواد تو زودتر بیایی طفلکی هر کاری برای اومدنت می کنه اما چه کار ها...
30 ارديبهشت 1394

باز هم خنجر خوردم

دلم نمی خواست امسال رو با ایت تیتر شروع کنم چقدر التماس چقدره گریه چقدره دعا ،خدایا چقدره تحمل آخه منم آدمم از حدم گذشته، دارم کفر می گم   نمی خوای جوابم رو بدی هر ماه امیدوار ،هر ماه انتظار ،از امید داشتن می ترسم عزیزم عزیزانم براتون می نویسم از خاطراتم از دل تنگی هام به خدا کم آوردم نمی تونم تو خودم بریزم به کسی هم نمی تونم بگم به کی بگم که شماتتم نکنه سرزنشم نکنه پوسخند بهم نزنه ،همه باور دارن یه مشکلی هست اما خدا خودش میدونه که هیچ مشکلی نیست هر کاری کردم هر راهی رفتم اما خدا نمی خواد تقصیر از من نیست خب چه جوری به عالم و آدم حالی کنم که فقط باید خدا بخواد سال پیش آخر های سال عمو کوچیکه خیلی مودب و مهربون زنگید به بابا ...
28 ارديبهشت 1394
1